سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خرداد 94 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


مـا آزموده ایـــــم در این شهـــــر، 


     بخت خویـــش ..



بیرون کشید باید از این ورتِه، 


    رخت خویـــش ..



- شاه بیتی از حافظ، دربرگرفته حالِ این روزهای ما رو


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:59 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

و عمر، شیشهِ عطر است، 


                           پس نمی ماند ..



 - فاضل نظری


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:58 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

منتظرم ..


   شبیه یک آهنگِ غمگین قدیمی


در آرشیو رادیو !


        " زنگ بــــزن "


بگو که می خواهی مـرا بشنــوی ..


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:58 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

کجای این دفترِ شعــــر پرسه میزنی؟ 

کجای ایـــــن خط خطی ها؟ 

که هرچه میگردم،

بین این سطر سطرِ زندگی نمی یابمت !!


این ابیـــات روانی شده از حال بارانی ام بی خبرند،

گویی مانند من، به دنبالـت در دنیایی دیگرنـــد،

باز هم نمی آیــــــی؟

 

- مهدی احـدی راد


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:57 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

بـاز بـی حوصلـه ای؟ قشقـــره بـــرپا کردی؟

از غــزل خستــــه شدی میـلِ معمـا کردی؟؟


آن چه چیزی ست که دنیا وسطش جا شده است؟

بــر سرش بین سه تا طایفه دعوا شده اسـت؟


یـک طــــرف، عاشـــق کنعانــیِ او حیـرانُ

یک طرف در پــیِ او، شهر زلیخــا شده است


از لــب و گونه ی انگوری او مثل قدیــم

توی هــرکوچه دو تا مِیکده برپا شده است


او که در فقــرِ غـــزل آمـد و بـا آمدنش 

کاظم بهمنی و فاضل و ... پیدا شده است !!


مثل زنبـــور به گِردش همگـان در تب و تاب

هـر زمانـی که لـب غنچه ی او وا شده است


بس قشنگ است و ظریف است و ز بس نورانی ست

از خجالــــت بر او، پشت قمـر تـا شــده است


تــــوی آئینــــه ببیــن تـــا متوجـــه بشـوی

صورتــــت پاســــخ این چند معمّا شده اسـت !!



- کنعان محمدی


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:55 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

لبخنـــــد زدن خیلـــی راحت تره؛


تا بخوای به همـــه توضیح بدی


" چرا حالت خوب نیست !! " ..


ثبت شده در چهارشنبه 94/3/20 ساعت 11:0 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

نیمه شب آواره و بی حس و حال 

در سرم سودای جامی بیزوال

پرسه ای آغـــــاز کردیم در خیال 

دل به یاد آورد ایـــــــــــــام وصال


از جدایی یک دو سالی میگذشت

یک دو سال از عمر رفت و برنگشت

دل به یـــــــــــاد آورد اول بار را 

خاطرات اولیـــــــــــن دیدار را

آن نَظَر بازی، آن اســــــــــرار را، 

آن دو چشم مست آهو وار را ..


همچو رازی مبهم و سربسته بود

چون من از تکرار، او هم خسته بود

آمد و هـــم آشیـــان شد با من او 

همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شــــــــد با من او


دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر 

وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم، ز دنیــــــــا بی خبر 

دم به دم این عشق می شد بیشتر


آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا برجاست دل 

گر گشــایی چشم دل، زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل 

بی تو شـــــــــامِ بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سر گردان شده


گفت در عشقت وفــــــادارم بدان 

من تو را بس دوسـت میدارم بدان

شوق وصلت را به ســــــر دارم بدان 

چون تویی مخمور، خــــــمّارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من


گفتمش عشقت به دل افزون شده 

دل ز جادوی رُخت افســـون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شــده 

عــــــالم از زیبایی ات مجنون شده


بر لبم بگذاشت لب، یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش


در سرم جز عشـــق او سودا نبود 

بَهر کس جز او در ایـــــن دل جا نبود

دیده جــــــــــز بر روی او بینا نبود 

همچو عشق من، هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود

در نجابت، در نکوئی طاق بود


روزگار اما وفا با ما نداشــــــــــت 

طـــــاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت 

بی گــمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غـــــــــــــــم نبود 

در غمش مجنونِ عاشق، کم نبود

بر ســــــــــــر پیمان خود محکم نبود 

سهم من از عشق جز ماتم نبود


با من دیوانه، پیمان ساده بست

ساده ام، آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیــــــمان یاری را گسست 

این خبـــر ناگاه، پشتم را شکست

آن کبـــــــــــوتر عاقبت از بند رست رفت 

و با دلـــــدار دیگر عهد بست ..


با که گویم، او که هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد، این وصل او قســمت نشد 

ایــن گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طی حاصل به این قیمت نشــــد

عاشقان را خوش دلی، تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست


از غمش با دود و دم همدم شدم 

باده نوش غصه ی او، من شدم

مست مخمور، خراب از غم شـدم 

ذره ذره آب گشتم، کم شــــــدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را


عشق من از من گذشتی، خوش گذر 

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کـــــن ز سر 

دیشب از کـــف رفت، فردا را نگر

آخر این یک بار را بشنو از من پند

بر من و بر روزگارم دل مبند !!

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود 

عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز آید به رود 

ماهی بیچاره اما، مرده بود

بعد از این، همآشیانت هرکس است

باش با او، یاد تو ما را بس است .. !!


- احسان اسلامی (شک دارم به اسم شاعرش)


ثبت شده در چهارشنبه 94/3/20 ساعت 10:59 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

قرار بود که ما راهمان به هم بخورد

که سرنوشت دو تا بی نشان، به هم بخورد

 

قرار بود میان نگاه های غریب

نگاه ما دو نفر ناگهان، به هم بخورد

 

بیا اگرچه نخواهند ما به هم برسیم

بیا که توطئه دوستان، به هم بخورد

 

و فارغ از همه، پلکی به هم نگاه کنیم

به این امید که پلکِ زمان، به هم بخورد

 

نوشته اند به پامان فراق را، اما

بیا که آخر این داستان، به هم بخورد

 


- علی ارجمند


ثبت شده در دوشنبه 94/3/18 ساعت 10:28 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

خانه ات را باد برد،

تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی؟


مسخِ افیونیِ افسانه اصحابِ کدامین غاری؟

در کدامین خوابی؟!

خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است !!


و تو در خوابی، و آب

از سرت می گذرد؛

و ندیدی هرگز

توی جنگل، کاج را 

شب به شب، جای سپیدار زدند !


و نبودند پلنگان، وقتی

که دماوندِ اساطیری را 

از کمر، دار زدند !


و به هر دانه برنجی که به رنج

بر سرِ سفره ما آمده بود

توی شالیزاران،

آهن و آجر و دیوار زدند!


و تو در خوابی، و آب

تشنه " هامون " شد !

خونِ زاینده برید؛

و نفس های شبِ شرجیِ هور

زیر گِل، مدفون شد ! ..


ثبت شده در دوشنبه 94/3/18 ساعت 10:28 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم


      شوق یک رابطه، با حاشیه ها ریخت به هم


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید


      آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!


روح غمگینِ تـــو، در کالبدم جا خوش کرد


      سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم


در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم


      چشم هایم پُر خون، قرنیه ها ریخت به هم


روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند


      سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم


پای عشق تـــو، برادر کُشــی افتاد به راه


      شهر از وحشت، نرخ دیه ها ریخت به هم


بُغض کردیم و حسودانِ جهان شاد شدند


      دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!


      پس چرا زندگیِ ساده ی ما، ریخت به هم؟


ثبت شده در یکشنبه 94/3/17 ساعت 9:31 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

<      1   2   3   4      >

Design By : Mahdi _ 2015