سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست


می نشینی روبرویم، خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست


باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست


شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند

یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست


چشم میدوزم به چشمت، می شود آیا کمی

دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست؟


وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو ..

پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست


می روی و خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست ..


بعد " تو " ، این کار هر روز من است ..

باور این که نباشی، کار آسانی که نیست


ثبت شده در شنبه 94/3/30 ساعت 10:42 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد


من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد


از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد


با همین نیمه، همین معمولی، ساده بساز

دیر کردی نیمه عاشقترم را باد برد ..


بال کوبیدم قفس را بشکنم، عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن، بال و پرم را باد برد .. !



- حامد عسکری


ثبت شده در چهارشنبه 94/3/27 ساعت 3:51 عصر توسط Mahdi نظرات شما () |

داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم


هر یک اَبروی تو کافی است پی کشتن من

چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟


شیخِ پیمانه شکن، " توبه " به ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم .. !


عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت

زلف او باز شد و کار مرا بست به هم


دست بُردم که کِشم تیرِ غمش را از دل

تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم


هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال

غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم ..



- حضرت وصال شیرازى


ثبت شده در سه شنبه 94/3/26 ساعت 10:1 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،


شب که اینقـــــدر نباید به درازا بکشد !!



- فاضل نظری


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:59 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

مـا آزموده ایـــــم در این شهـــــر، 


     بخت خویـــش ..



بیرون کشید باید از این ورتِه، 


    رخت خویـــش ..



- شاه بیتی از حافظ، دربرگرفته حالِ این روزهای ما رو


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:59 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

منتظرم ..


   شبیه یک آهنگِ غمگین قدیمی


در آرشیو رادیو !


        " زنگ بــــزن "


بگو که می خواهی مـرا بشنــوی ..


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:58 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

و عمر، شیشهِ عطر است، 


                           پس نمی ماند ..



 - فاضل نظری


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:58 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

بـاز بـی حوصلـه ای؟ قشقـــره بـــرپا کردی؟

از غــزل خستــــه شدی میـلِ معمـا کردی؟؟


آن چه چیزی ست که دنیا وسطش جا شده است؟

بــر سرش بین سه تا طایفه دعوا شده اسـت؟


یـک طــــرف، عاشـــق کنعانــیِ او حیـرانُ

یک طرف در پــیِ او، شهر زلیخــا شده است


از لــب و گونه ی انگوری او مثل قدیــم

توی هــرکوچه دو تا مِیکده برپا شده است


او که در فقــرِ غـــزل آمـد و بـا آمدنش 

کاظم بهمنی و فاضل و ... پیدا شده است !!


مثل زنبـــور به گِردش همگـان در تب و تاب

هـر زمانـی که لـب غنچه ی او وا شده است


بس قشنگ است و ظریف است و ز بس نورانی ست

از خجالــــت بر او، پشت قمـر تـا شــده است


تــــوی آئینــــه ببیــن تـــا متوجـــه بشـوی

صورتــــت پاســــخ این چند معمّا شده اسـت !!



- کنعان محمدی


ثبت شده در یکشنبه 94/3/24 ساعت 9:55 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

نیمه شب آواره و بی حس و حال 

در سرم سودای جامی بیزوال

پرسه ای آغـــــاز کردیم در خیال 

دل به یاد آورد ایـــــــــــــام وصال


از جدایی یک دو سالی میگذشت

یک دو سال از عمر رفت و برنگشت

دل به یـــــــــــاد آورد اول بار را 

خاطرات اولیـــــــــــن دیدار را

آن نَظَر بازی، آن اســــــــــرار را، 

آن دو چشم مست آهو وار را ..


همچو رازی مبهم و سربسته بود

چون من از تکرار، او هم خسته بود

آمد و هـــم آشیـــان شد با من او 

همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شــــــــد با من او


دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر 

وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم، ز دنیــــــــا بی خبر 

دم به دم این عشق می شد بیشتر


آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا برجاست دل 

گر گشــایی چشم دل، زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل 

بی تو شـــــــــامِ بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سر گردان شده


گفت در عشقت وفــــــادارم بدان 

من تو را بس دوسـت میدارم بدان

شوق وصلت را به ســــــر دارم بدان 

چون تویی مخمور، خــــــمّارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من


گفتمش عشقت به دل افزون شده 

دل ز جادوی رُخت افســـون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شــده 

عــــــالم از زیبایی ات مجنون شده


بر لبم بگذاشت لب، یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش


در سرم جز عشـــق او سودا نبود 

بَهر کس جز او در ایـــــن دل جا نبود

دیده جــــــــــز بر روی او بینا نبود 

همچو عشق من، هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود

در نجابت، در نکوئی طاق بود


روزگار اما وفا با ما نداشــــــــــت 

طـــــاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت 

بی گــمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غـــــــــــــــم نبود 

در غمش مجنونِ عاشق، کم نبود

بر ســــــــــــر پیمان خود محکم نبود 

سهم من از عشق جز ماتم نبود


با من دیوانه، پیمان ساده بست

ساده ام، آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیــــــمان یاری را گسست 

این خبـــر ناگاه، پشتم را شکست

آن کبـــــــــــوتر عاقبت از بند رست رفت 

و با دلـــــدار دیگر عهد بست ..


با که گویم، او که هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد، این وصل او قســمت نشد 

ایــن گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طی حاصل به این قیمت نشــــد

عاشقان را خوش دلی، تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست


از غمش با دود و دم همدم شدم 

باده نوش غصه ی او، من شدم

مست مخمور، خراب از غم شـدم 

ذره ذره آب گشتم، کم شــــــدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را


عشق من از من گذشتی، خوش گذر 

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کـــــن ز سر 

دیشب از کـــف رفت، فردا را نگر

آخر این یک بار را بشنو از من پند

بر من و بر روزگارم دل مبند !!

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود 

عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز آید به رود 

ماهی بیچاره اما، مرده بود

بعد از این، همآشیانت هرکس است

باش با او، یاد تو ما را بس است .. !!


- احسان اسلامی (شک دارم به اسم شاعرش)


ثبت شده در چهارشنبه 94/3/20 ساعت 10:59 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

قرار بود که ما راهمان به هم بخورد

که سرنوشت دو تا بی نشان، به هم بخورد

 

قرار بود میان نگاه های غریب

نگاه ما دو نفر ناگهان، به هم بخورد

 

بیا اگرچه نخواهند ما به هم برسیم

بیا که توطئه دوستان، به هم بخورد

 

و فارغ از همه، پلکی به هم نگاه کنیم

به این امید که پلکِ زمان، به هم بخورد

 

نوشته اند به پامان فراق را، اما

بیا که آخر این داستان، به هم بخورد

 


- علی ارجمند


ثبت شده در دوشنبه 94/3/18 ساعت 10:28 صبح توسط Mahdi نظرات شما () |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Mahdi _ 2015